عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

 

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن "

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

 

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستان پيرمرد فقیر,داستانهاي آموزنده,داستان كوتاه,داستانهاي كوتاه,پيرمرد فقير,داستان جالب,,ساعت 20:54بدست مینا| |

Design By : ashkii341