عشـــــــق و جنــــــــون
عـکسهای بی نظیر وجذاب
گاهی وقتا اونقدر تو دنیای خودمون غرقیم که اصلا نمیفهمیم دور و برمون چی میگذره. اونقدر با داشتههای خودمون سرگرمیم که قدرشون رو نمیدونیم. مثل این داستان که.... کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود. در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به ویترین نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد. انگار که با نگاهش ، نداشتههاش را از خدا طلب میکرد، انگار با چشمهایش آرزو میکرد.
زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک چشمانش برق میزد و با چشمهای خوشحال صدایی لرزان پرسید: ببخشید خانم شما... شما خدا هستید؟! زن لبخند زد و پاسخ داد: نه... من فقط یکی از بندههای خدا هستم. کودک گفت: ميدانستم که با او نسبتی دارید.
Design By : ashkii341 |