عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب


ادامه مطلب

دلگيــــــر نشــــــو از آدمــــــا

نيــــــش زدن طبيعتشــــــونه

ســــــالهاســــــت به هــــــواي بارونــــــي ميگــــــن: خــــــراب


مـــن خدایــــــــ دارمـــــ، کــه در ایــن نـزدیــــــــکی اســــــــت

نــــه در آنـــــــ بـــالاهـــا !

 

 مــــــــهربانــــــــ، خــــــــوب، قشــــــــنگ ...

 

چــــــــهره اشــــــــ نـــورانیســــــــت

 

 گــاه گاهی ســــــــخنی مــــــــی گویــــــــد،

بـــا دلــــــــ کوچــــــــک مــــــــن،

 

 ســــــــاده تــــــــر از ســــــــخن ســــــــاده مــــــــن

او مـــــــرا مــــــــی فهــــــــمد !

 

 او مــــــــرا مــــــــی خوانــــــــد،

او مــــــــرا مــــــــی خواهــــــــد،

او هــــــــمه درد مــــــــرا مــــــــی دانــــــــد ...

 

 یــــــــاد او ذکــــــــر مــــــــن اســــــــت، در غمــــــــ و در شــــــــادی

چــــــــون بــــــــه غمــــــــ مــــــــی نگــــــــرمــــــــ،

آنــــــ زمــــــانــــــ رقـــــــص کنـــــــانـــــــ مـــــــی خنـــــــدمـــــــ ...

 

 کــــــــه خــــــــدا یــــــــار مــــــــن اســــــــت،

کــــــــه خــــــــدا در هــــــــمه جــــا یــــــاد مـــــن اســــــــت

 

 او خــــــــدایســــــــت کــــــــه همــــــــواره مــــــــرا مــــــــی خواهــــــــد

او مــــــــرا مــــــــی خوانــــــــد

او هــــــــمه درد مــــــــرا مــــــــی دانــــــــد ...


هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل‌ مرده می‌رفت تا به‌ زحمت از لابه‌لای ابرهای آبستن با زمین و زمان خداحافظی کند

ـ مردم بی اعتنا به اطراف دست‌هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه‌ها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند 

نم‌ نمک آسمان اشک می‌ریخت. چترهای باز موجب می‌شد آنها پسر بچه گل‌فروش کنار خیابان را نبینند 

چشم‌هایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می‌پیچید

ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟

باد در آن خیابان تنگ و تاریک می‌تاخت و گونه‌ های پسرک را گلگون‌ تر می‌کرد

دستان یخ ‌زده‌اش توان پاک‌ کردن اشک‌هایش را نداشت که سایه‌ ای آرام روی شانه اش پایین آمد

 قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد 

و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد

لطفاً دوشاخه گل رز



ادامه مطلب


ادامه مطلب


ادامه مطلب

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

 زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم”

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

 زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم. ”

مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری! ”

زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟”

مرد جوان: “مرا محکم بگیر”

زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟”

مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند .....


آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت نباید درد  و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد......

و به آرایشگر گفت: می دانی چیست ... به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر: نه بابا آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری گفت: نکته همین است! خدا هم وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 



ادامه مطلب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : ashkii341